خدایم .....

 

 

خوابیده بودم
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم .خاطرات  خوب، خاطرات بد، زیبایی ها، لبخند ها، شیرینی ها، مصیبت ها،... همه و همه را می دیدم. اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جای پا است. نگاه کردم همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها. با ناراحتی به خدا گفتم : روز اول تو به من قول دادی که هیچگاه مرا تنها نمی گذاری هیچگاه مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم.
چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟ خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد لبخندی زد وگفت:فرزندم ! من به تو قول داده بودم که همراهت خواهم بود. در شب و روز،در تلخی و شادی،در گرفتاری و خوشبختی.
من به قول خود وفا کردم هرگز تو را تنها نگذاشتم هرگز تو را رها نکردم حتی برای لحظه ای آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی،جای پای من است وقتی تو را بدوش کشیده بودم !!!

نظرات 2 + ارسال نظر
صدر چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:02 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
عالی بود!
هم عالی هم صمیمص!
موفق باشی
صدر

حسین پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:53 ب.ظ http://manteghi.blogsky.com

سلام سیامک عالی بود موفق باشی منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد