تو ای قطره زلال.. سهم تو از آن رویای شیرین، آن سایه سار زیبا.. سایه ای که از درختی تنومند ساخته شده.. درختی که خود را محرم آن محفل می داند. و خود را میزبان آن می گرداند. و عصاره وجودش را و سرمایه حیاتش را به نزد مهمانان آسمانی، ارزانی می دارد. سیب های سرخی که هدیه های عشقی ملکوتی هستند. سیب های سرخی که هدیه می شود با دستان نیاز عاشق به نازهای معشوق و با نیم کردن آن عشق را در دو وجود ماندگار می کند.
نمیدونم باید از واژه ی خوشبختانه استفاده کنم یا متاسفانه ... اما در هر صورت من دقیقاً این متن رو میفهمم .... کلمه به کلمه .... حرف به حرف .... (گرچند یک عکس بیشتر نیست!) با تمام وجود حسش کرده ام و به عمق اضطراب های پیدا کردن راهی نو به سوی او ؛ در اعماق حرف هایش تعمق کرده ام ... و چقدر به افکار کودکانه ی آنها که خود را عاقل میپندارند و دست هاشون را از قفل و زنجیر پر کرده و زبانشون رو به نه گفتن عادت داده اند در حالی که گوش هاشون رو هم با سربی سنگین پر کرده اند قهقه زده ام و چه آسان به سوی او پرواز کردم ....
روزگاری در مزرعه ای بزرگ چوپانی زندگی میکرد که تعداد زیادی گوسفند داشت. زندگی خوبی داشت ولی گهگاهی تعدادی گرگ به چراگاه حمله میکردند و گوسفندهایش رو میخوردند. یک روز صبح چوپان وقتی از خواب بیدار میشه میبینه تعداد زیادی از گوسفندها دریده شدند . با عصبانیت زیاد از طویله بیرون میاد .وقتی به کنار لونه سگ نگهبان گله میرسه لاشه دو گوسفند رو در کنار لونه سگ میبینه . نگاهی به گوسفندهای مظلوم میاندازه و بعد سگ رو میبره و میکشه و لاشه اونو به سر در طویله اویزون میکنه . وقتی شب فرا میرسه صدای زوزه ی گرگها رو میشنوه - به طرف طویله میره خون رو میتونه از دور ببینه - جلوتر میره و میبینه که گوسفندها مشغول خوردن لاشه سگ هستند. چوپان و گوسفندها نگاهی به هم میاندازند و چوپان بی توجه به خانه برمیگرده. صبح فردای همون روز چوپان برای خرید سگ گله ی دیگری به شهر میره .
(به اطرافت نگاه کن حتما چوپان و گوسفندهایش را خواهی یافت.)
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تو ای قطره زلال.. سهم تو از آن رویای شیرین، آن سایه سار زیبا.. سایه ای که از درختی تنومند ساخته شده.. درختی که خود را محرم آن محفل می داند. و خود را میزبان آن می گرداند. و عصاره وجودش را و سرمایه حیاتش را به نزد مهمانان آسمانی، ارزانی می دارد. سیب های سرخی که هدیه های عشقی ملکوتی هستند. سیب های سرخی که هدیه می شود با دستان نیاز عاشق به نازهای معشوق و با نیم کردن آن عشق را در دو وجود ماندگار می کند.
و تو نیز قطره ای از آن سیب سرخ باش
نمیدونم باید از واژه ی خوشبختانه استفاده کنم یا متاسفانه ... اما در هر صورت من دقیقاً این متن رو میفهمم .... کلمه به کلمه .... حرف به حرف .... (گرچند یک عکس بیشتر نیست!) با تمام وجود حسش کرده ام و به عمق اضطراب های پیدا کردن راهی نو به سوی او ؛ در اعماق حرف هایش تعمق کرده ام ... و چقدر به افکار کودکانه ی آنها که خود را عاقل میپندارند و دست هاشون را از قفل و زنجیر پر کرده و زبانشون رو به نه گفتن عادت داده اند در حالی که گوش هاشون رو هم با سربی سنگین پر کرده اند قهقه زده ام و چه آسان به سوی او پرواز کردم ....
روزگاری در مزرعه ای بزرگ چوپانی زندگی میکرد که تعداد زیادی گوسفند داشت. زندگی خوبی داشت ولی گهگاهی تعدادی گرگ به چراگاه حمله میکردند و گوسفندهایش رو میخوردند. یک روز صبح چوپان وقتی از خواب بیدار میشه میبینه تعداد زیادی از گوسفندها دریده شدند . با عصبانیت زیاد از طویله بیرون میاد .وقتی به کنار لونه سگ نگهبان گله میرسه لاشه دو گوسفند رو در کنار لونه سگ میبینه .
نگاهی به گوسفندهای مظلوم میاندازه و بعد سگ رو میبره و میکشه و لاشه اونو به سر در طویله اویزون میکنه . وقتی شب فرا میرسه صدای زوزه ی گرگها رو میشنوه - به طرف طویله میره خون رو میتونه از دور ببینه - جلوتر میره و میبینه که گوسفندها مشغول خوردن لاشه سگ هستند. چوپان و گوسفندها نگاهی به هم میاندازند و چوپان بی توجه به خانه برمیگرده.
صبح فردای همون روز چوپان برای خرید سگ گله ی دیگری به شهر میره .
(به اطرافت نگاه کن حتما چوپان و گوسفندهایش را خواهی یافت.)