...

 
اشک از گوشه چشمش پایین نمیومد .
چند لحظه با خودش فکر کرد . اونقدر از دست خودش شاکی بود که حتی حاضر نمیشد یه علاجی واسه سر دردش پیدا کنه .
تویه همین اوضاع یه چیزی یادش اومد  . . .
 
         ... و خدایی که در این نزدیکی ست ...
.
.
.
نظرات 1 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:09 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد