...
اشک از گوشه چشمش پایین نمیومد .
چند لحظه با خودش فکر کرد . اونقدر از دست خودش شاکی بود که حتی حاضر نمیشد یه علاجی واسه سر دردش پیدا کنه .
تویه همین اوضاع یه چیزی یادش اومد . . .
... و خدایی که در این نزدیکی ست ...
.
.
.