بی مهر رخت روز مرا نور نماندست هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید صبر است مرا چاره هجران تو لیکن در هجر تو گر چشم مرا آب روان است حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده |
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست هیهات از این گوشه که معمور نماندست از دولت هجر تو کنون دور نماندست دور از رخت این خسته رنجور نماندست چون صبر توان کرد که مقدور نماندست گو خون جگر ریز که معذور نماندست ماتم زده را داعیه سور نماندست |
سلام از قلبی شکسته به سیامک جان عزیز
ممنون از اینکه به کلبه من حقیر سرزدی
خیلی با صلیقه ای چه وبلاگ زیبائی داری ...موفق باشی ایشاالله همیشه
بازم بهم سر بزن
الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز
سلام
انتخاب زیبایی بود
چی شده دیگه بهم سر نمیزنی؟؟؟