دختر روی زمین دراز کشیده بود و می نوشت بابا آب داد . پدر پارچ آب را روری سفره کوبید و داد زد . کار همیشه اش بود . مادر گریه کرد و بلند شد. چادرش را سر کرد . کار همیشه اش نبود . دختر در کتابش به دنبال جمله ی مادر رفت گشت .
آشنا
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 ساعت 08:31 ق.ظ