
دخترکی کنار رود تنها به انتظار نشسته بود...باز هم باد افکارش را به این سو و آن سو پرواز میداد... باز خود را در لباسی فاخر و زیبا میدید...باز همان کفشهای جدید را به پا داشت...باز همان نگاه های تحسین آمیز را بر روی خود حس میکرد..حنا...حنا...آه این صدای همیشگی مادر است که او را برای بردن لباس های تمیز مردم به خانه هایشان می طلبد ... باز افکارش را به باد سپرد و برای کمک به مادر شتافت .
سلام. آخ که این دخترک وقتی افکارش رو به باد سپرد چقدر بزرگ شد. انگار دیگه دخترک نبود.
سلام
وبلاگ زیبایی دارید
بهتون تبریک میگویم
لطفا در صورت تمایل مرا هم لینک کنید منهم این کار را میکنم
منتظر نظرات من در وبلاگ خود باشید.
سلام عزیز
مرسی
منم لینکتو می زارم
وبلاگت عالیه
یا حق
سلام وممنون از اینکه بهم سرزدی.بازم پیشم بیا.
موفق باشی.
یاحق