نظرتون راجع به این فرشته چیه ؟

 

وقتی به دنیا آمدم آنقدر جا خوردم که تا دو سال قدرت حرف زدن نداشتم!

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد!

نظرات 5 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:10 ق.ظ http://pws.blogsky.com


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛

فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌

هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود:

غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.


شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.

حالم را به هم می‌زد.

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:

من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام

و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم

و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.


ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.


با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.


تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.


آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد

،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

بلند شدم و مهمونی که دعوت شده بودم فکر میکردم



با قلبی که میتپید

الهه تنهایی پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:48 ب.ظ http://myheaven.blogsky.com/

سلام

اگر نه روی دل اندر برابرت آرم / من این نماز حساب نماز نگذارم
به عشق روی تو من رو به قبله آوردم / وگرنه من زنماز و قبله بیزارم

الهه تنهایی آپ شد
سر بزنی خوشحال میشم
موفق باشی

پرپرونکا جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:33 ق.ظ http://www.parparoonaka.blogfa.com

سلام . ما همیشه بچه هستیم. بچه می مانیم. حتی زمانی کهمی میریم بچه هستیم. اندازه مان بیشتر می شودیا نه. دستها بزرگگتر می شوند . باز تر طوری که ما را در خود گیرند.

روزبه جمعه 23 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:12 ق.ظ http://friends.blogsky.com

کوچولوی بامزه...
موفق باشی...

الهام شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:59 ب.ظ http://gharibeh830.blogfa.com

salam khoobi mamnoon ke be weblogam, sar zadi en weblogo ziad up nemikonam webloget ghashange movafagh bashi bye

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد