دیری آرزو پرورده ام و به دوردستان چشم دوخته ام . دیری از آن تنهایی بوده ام ؛ از اینرو خاموشی را از یاد برده ام .
همه دهان گشته ام و خروش جویباری از فراز خرسنگهای بلند : می خواهم سخنم را به دره ها فرو ریزم . چه بسا رود عشقم به بن بست فرو ریزد ؛ اما کدام روز سرانجام راه به دریا نمی برد ؟
راه های نو می نوردم ، زیرا کلامی نو به من روی آورده است ؛ چون همه آفرینندگان از زبان های کهنه به ستوه آمده ام . جانم دیگر نمیخواهد با پای افزار کهنه گام زند .
کلام ها همه نزد من کندگامند – تند بادا به گردونه ی تو خواهم جهید و تو را نیز با شرارت خویش تازیانه خواهم زد !