حکایت

حکایت :

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کرد

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

پروردگارا

پروردگارا من را ابزار آرامش خویش قرار ده.بگذاردر هر کجا که نفرت است عشق درو کنم .هر جا آسیب است عفو ،

هر جا شک است ایمان ،

هر جا نوامیدی است امید.

هر جا تاریکی است نور

و هر جا غم است سرور.

پروردگار عالم به من لطف کن تا بیشتر در پی تسکین بخشیدن باشم تا آرام شدن همانطور که می فهمم فهمیده شوم. همانطور که دوست دارم دوست داشته شوم زیرا دراثر دادن است که دریافت می کنم، دراثربخشیدن است که بخشیده می شوم در مرگ خود است که در زندگی جاویدان متولد می شوم .

 

خوشحال باشید

 

بیائید از سایه-روشن برویم

بر لب شبنم بایستیم،در برگ فرود آئیم

دم صبح دشمن را بشناسیم،و به خورشید اشاره کنیم

بیائید از شوره زار خوب و بد برویم

چون جویبار،آئینه روان باشیم

و بیکرانی ر ا زمزمه دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم

هر لحظه رها سازیم

برویم،برویم و کنیم.

زنده هستید خوشحال باشید...چون مدتی بسیار طولانی مرده خواهید بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد