زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان سر فرا گوش من آورد به آواز حزین عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم خنده جام می و زلف گره گیر نگار |
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست کافر عشق بود گر نشود باده پرست که ندادند جز این تحفه به ما روز الست اگر از خمر بهشت است وگر باده مست ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست |
جالب بود معلوم در انتخاب شعر حرفه ای هستی
سلام ...زیبا بود مطلبی که نوشتی و البته کل وبلاگت ...موفق و پیروز و سربلند باشی ممنون به خاطر نظرت
بی تو غمناکترین شعر غروب انگیزم
باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم
مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش
شود آیا که از این در به دری بگریزم؟
گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست
دل ناقالبم و این غزل ناچیزم
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی
که بداند غم دلتنگی و تنهائی من
او بود و ما بودیم
او نیست و ما هستیم
ولی برای چه؟!
من آپم.............