امروز با حافظ

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
خنده جام می و زلف گره گیر نگار

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

نظرات 4 + ارسال نظر
صادق پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:13 ق.ظ http://sh2.blogsky.com

جالب بود معلوم در انتخاب شعر حرفه ای هستی

عسل جمعه 4 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:30 ق.ظ http://ssevenn.blogsky.com

سلام ...زیبا بود مطلبی که نوشتی و البته کل وبلاگت ...موفق و پیروز و سربلند باشی ممنون به خاطر نظرت

اطهر شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:33 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

بی تو غمناکترین شعر غروب انگیزم
باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم

مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش
شود آیا که از این در به دری بگریزم؟

گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست
دل ناقالبم و این غزل ناچیزم

هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی
که بداند غم دلتنگی و تنهائی من

[ بدون نام ] شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:52 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

او بود و ما بودیم
او نیست و ما هستیم
ولی برای چه؟!

من آپم.............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد