آخرین باری که اینقدر خوشحال بودید کی بود ؟

یادتون میاد ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:16 ب.ظ http://pws.blogsky.com

سلام

فکر نمی کنم تا حالا اینقدر خوشحال شده باشم...
یعنی اینهمه پیس بازی و کثیفی ... نه !!!

ولی شادی بچه ها ؛ دنیای کودکان با مال ما آدم بزرگها خیلی فرق داره. اصلا دنیای اونا از یه جنس دیگس... چیزایی که ماها همه فراموش کردیم ؛ مثل ترحم ؛ حس دوست داشتن ؛ شادی و غیره...
خیلی از این عکس خوشم اوومد با اجازت می خوام چاپش کنم !

عالی بود مثل همیشه

مهدی فرجی جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:08 ق.ظ http://heavenlylove.myblog.ir

سلام .
خیلی وقته که وقت نکردم و حوصله نداشتم که به این شدت بخندم.
وبلاگ زیبایی داری . برات آرزوی موفقیت میکنم.

امیر جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:03 ب.ظ http://pws.blogsky.com

سلام
فکر کنم از این داستان خوشت بیاد...

داستان تاهل

آقا به خدا من از اول متاهل نبودم! روزگار به این روزمون انداخت!
همه‌اش از اون روز سرد پاییزی شروع شد...
اون روز، هوا سرد بود. پاییز بود. یعنی در واقع یک روز سرد پاییزی بود! من مثل آدم توی خیابون داشتم راه میرفتم. یکهو یه نفر صدام کرد:
- آقا ببخشید؟
برگشتم. چشمام توی چشماش افتاد. یه لحظه خشکم زد. انگار یخ زده بودم. چه چشمایی داشت. زیبا، دلربا، فریبنده، و «صورتی»! یعنی لنز گذاشته بود؟! یا اصولا PINK بود؟ نمیدونم!
یه روسری آبی داشت و یه مانتوی زرد که بعدها فهمیدیم زرد نبوده و سبز کمرنگ بوده!
به سختی تونستم جوابش رو بدم:
- بـ..بـ.. بعله؟!
خندید و سرش رو پایین انداخت.
(تفسیر: حالا یا از خجالت بود یا اینکه میخواست ببینه پاچه‌های من که بعدها قراره گاز گرفته بشه از چه جنسی‌ان!)‌
با مظلومیتی وصف ناشدنی جوابم رو داد:‌
- ببخشید دوزاری دارین؟!
و زندگی ما با یک دوزاری شروع شد!
با هم نقاط مشترک زیادی داشتیم. هر دومون سیب‌زمینی سرخ کرده دوست داشتیم، هر دومون گوجه‌فرنگی نمیخوردیم، هر دومون آدامس اوربیتس اکالیپتوس دوست داشتیم. هردومون از اتو کشیدن بیزار بودیم، و هردومون سریلانکا نرفته بودیم. دیگه چی؟؟ مم.. همین!
اولش با خودم فکر میکردم که آخه پسر به این خوش‌تیپی (‌خودمو میگفتم‌ها!)‌ حیف نیست به این زودی خودش رو درگیر زندگی مشترک کنه و حروم بشه؟! ولی بعدها، نظرم عوض شد. با خودم میگفتم:‌ دیدی پسر به این خوشتیپی حروم شد رفت؟! (خودمو میگفتم‌ها!)
اون روز سرد پاییزی... لعنتی!
آخه یکی نبود بگه بابا جون من! ظرفهای یه نفر کم بود که حالا خودت رو انداختی تو هچل و باید ظرفهای خانومت رو هم بشوری؟ آخه آدم عاقل! با کسی مزدوج میشدی که اتو کردن دوست داشته باشه! آخه مرد حسابی...!
به خدا من از اول متاهل نبودم!
من اولش آدم بودم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد