حداقل

حقایق زندگی

۱ـ حداقل ۵ نفر در این دنیا تو را دوست دارند آنقدر که حاضرند به خاطر تو بمیرند
۲ـ حداقل ۱۵ نفر در این دنیا تو را به دلایلی دوست دارند
۳ـ تنها دلیلی که ممکن است کسی از تو متنفر باشد این است که میخواهند مثل تو باشند
۴ـ یک لبخند تو میتواند برای کسی خوشبختی بیاورد حتی اگر او از تو خوشش نیا د
۵ـ هر شب کسی با فکر تو به خواب میرود
۶ـ تو برای یک نفر یک دنیایی
۷ـ بدون تو شاید کسی نتواند به زندگی ادامه دهد
۸ـ تو فرد بخصوص و بی همتایی هستی اما به روش خودت
۹ـ کسی که تو حتی از وجودش بی خبری تو را دوست دارد
۱۰ـ وقتی احساس میکنی که دنیا به تو پشت کرده نگاهی بینداز.بیشتر به مانند این است که تو به دنیا پشت کرده ای
۱۱ـ وقتی که تو فکر میکنی شانسی نداری به آنچه میخواهی برسی به آن نخواهی رسید اما وقتی به خود ایمان داری دیر یا زود به آن خواهی رسید
۱۲ـ همیشه شکایاتی که به تو میشود به یاد داشته باش و کلمات زشت آن را فراموش کن.
۱۳ـ همیشه احساس را بیان کن به این ترتیب دیگران از آن باخبر میشوند
۱۴ـ اگر دوست خیلی خوبی داری زمانی را برایش بگذار تا دریابد که چقدر برایت با ارزش است

امروز با حافظ

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
هر که غارتگری باد خزانی دانست
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

امروز با حافظ

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهره​ای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

صراحی می ناب و سفینه غزل است
پیاله گیر که عمر عزیز بی​بدل است
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
جهان و کار جهان بی​ثبات و بی​محل است
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
چنین که حافظ ما مست باده ازل است

امروز با حافظ

حال دل با تو گفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
شب قدری چنین عزیز و شریف
وه که دردانه​ای چنین نازک
ای صبا امشبم مدد فرمای
از برای شرف به نوک مژه
همچو حافظ به رغم مدعیان

خبر دل شنفتنم هوس است
از رقیبان نهفتنم هوس است
با تو تا روز خفتنم هوس است
در شب تار سفتنم هوس است
که سحرگه شکفتنم هوس است
خاک راه تو رفتنم هوس است
شعر رندانه گفتنم هوس است

امروز با حافظ

اگر چه باده فرح بخش و باد گل​بیز است
صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
به آب دیده بشوییم خرقه​ها از می
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
که همچو چشم صراحی زمانه خون​ریز است
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
که ریزه​اش سر کسری و تاج پرویز است
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است