امروز با حافظ

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

گشاد کار من اندر کرشمه​های تو بست
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

امروز با حافظ

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
خنده جام می و زلف گره گیر نگار

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

خاطران حضرت امیر ( ع )‌

 

خاطرات امیرالمومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام

نویسنده : صبوری
منبع : سایت الشیعه

شتاب مردم
1. پـس از رسـول خـدا مـسـلمانان در تصدى خلافت اختلاف کردند به خدا سوگند
هرگز تصور نمى کردم و به خاطرم نمى گذشت که مردم پس از رسول خدا جز من به کس دیگرى روى آورند! (چـیـزى که براى من شگفت آور بود) هجوم و شتاب مردم بود که مى دیدم مانند سیل به طرف او (ابـوبـکـر) سـرازیـر شده بودند و براى اینکه با اوبیعت کنند به سمت وى مى تاختند ( و از یکدیگر سبقت مى گرفتند)!.
2. ... هنگامى که دیدم مردم براى بیعت با ابوبکر هجوم آوردند, من دست نگه داشتم ,و معتقد بودم کـه بـه مـقام محمد(ص ) از او و دیگران , برازنده ترم (مگر نبود که )رسول خدا آن دو نفر (ابوبکر و عـمـر) را در سـپاه اسامة بن زید قرار داده بود و از آنهاخواسته بود تا همراه اسامه مدینه را ترک کنند؟
آخرین کلماتى که از زبان مبارکش شنیده مى شد فرمان حرکت و شتاب در تجهیز سپاه اسامه بود.

1. قال على (ع ): ... فلما مضى لسبیله (ص ) تنازع المسلمون الامر بعده , فواللّه ما کان یلقى فى روعى ولایخطر على بالى ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد(ص ) عن اهل بیته ولا انهم منحوه عنى من بعده . فما راعنى الا انثیال الناس على ابى بکر واجفالهم الیه لیبایعوه . ((245))
2. ... فـلـمـا رایـت الناس قد انثالوا على ابى بکر للبیعة , امسکت یدى وظننت انى اولى واحق بمقام رسـول اللّه (ص ) منه و من غیره وقد کان نبى اللّه امر اسامة بن زید على جیش و جعلهما فى جیشه و ما زال النبى (ص ) الى فاضت نفسه یقول : انفذوا جیش اسامة , اءنفذوا جیش اسامة .... ((246))

245- شرح نهج البلاغه , ج 6, ص 95.
246- کشف المحجه , ص 176.

حکایت

حکایت :

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کرد

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

پروردگارا

پروردگارا من را ابزار آرامش خویش قرار ده.بگذاردر هر کجا که نفرت است عشق درو کنم .هر جا آسیب است عفو ،

هر جا شک است ایمان ،

هر جا نوامیدی است امید.

هر جا تاریکی است نور

و هر جا غم است سرور.

پروردگار عالم به من لطف کن تا بیشتر در پی تسکین بخشیدن باشم تا آرام شدن همانطور که می فهمم فهمیده شوم. همانطور که دوست دارم دوست داشته شوم زیرا دراثر دادن است که دریافت می کنم، دراثربخشیدن است که بخشیده می شوم در مرگ خود است که در زندگی جاویدان متولد می شوم .

 

خوشحال باشید

 

بیائید از سایه-روشن برویم

بر لب شبنم بایستیم،در برگ فرود آئیم

دم صبح دشمن را بشناسیم،و به خورشید اشاره کنیم

بیائید از شوره زار خوب و بد برویم

چون جویبار،آئینه روان باشیم

و بیکرانی ر ا زمزمه دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم

هر لحظه رها سازیم

برویم،برویم و کنیم.

زنده هستید خوشحال باشید...چون مدتی بسیار طولانی مرده خواهید بود!

امروز با حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت